بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

تولد 10 ماهگی

عشقم 10 ماهه شد کلی مرد شدی واسه خودتهااااااااااااا تولدت مبارک جوجوی من. ماهگرد این ماه پسرکم خونه آقاجون برگذار شد و 1 اتفاق شیرین باعث شد که تولدتو تو جمع خونوادگی خودم و 2 روز زودتر از 9 مهر بگیرم .....اونم رفتن آقا جون به مکه بود که روز 8 مهر برای حج تمتع به مکه مشرف شدند و ماهم شب قبلش اونجا جمع شدیم و برای شما جشن گرفتیم.جاشون خالی نباشه و ایشالله به سلامتی میرند و کلی خوش میگذرونند و و با سوغاتیهای خوشگل برمیگردند.آمین     اینم از مهمون اختصاصی جشنمون آقا علیرضای شیطون(که کلی باهاش بازی کردی و ذوق کردی و از بودن باهاش لذت بردی)   ...
9 مهر 1392

خلاقیتهای 9 ماهگی

پسرکم کلی شیطون شده تقریبا تو حالت نشسته یا خوابیده دیگه نمیشه پیداش کرد یا در حال 4 دست وپا رفتنه یا هر چیز مرتفعی که میبینه میگیره و بلند میشه یه جورایی عاشق ایستادنه.تقریبا کاربرد بعضی چیزهارو یاد گرفته مثلا میدونه شونه مال ارایش مو و چندروز پیش کلی موهای بابایی برس کشید اونم اروم و بدون فشار انگاری سالها آرایشگر بوده بچم. شدیدا به من وابسته شده و تا از جلوی چشمش دور میشم جیغش میره هوا......همش درحال گاز گرفتن منه چون پنجمین دندونش هم دراومده کلی لثش میخاره دور دهنش پراز دونه شده که فکر میکنم مال اسید آب دهانشه.کلی هم لاغر شده جوجوم. بای بای کردنو یاد گرفته و واسه مامانجونش کلی نانای میکنه.(قرطی)   یه اتفاق بد: چندروز پیش ی...
9 مهر 1392

بابایی مرتضی رفت پیش خدا......

پسر قشنگم امروز 4 روزه که از رفتن بابایی مرتضی از پیش ما میگذره ،4 روز سخت و غم انگیز. 27 شهریور 92 سه شنبه یه روز بد بود برای همه ما آخه بابایی بعداز 2 ماه دردی که کشید و بستری بودنش روی تخت بلاخره جسم نحیفش طاقت نیاورد و عین یه فرشته معصوم پرکشید به آسمون.روحش شاد. جوجه مامانی میخوام برات از آخرین لحظه هایی که کنار بابابزرگت بودم بنویسم که روزی که بزرگ شدی و این مطالب خوندی بتونی لحظه های آخر بودن پدر بزرگتو مجسم کنی. جوجو این 2 .3 هفته آخر شهریور روزهای پرکاری بود برای بابا احمدرضا و ما هم برای اینکه تنها نمونیم بیشتر روزهارو خونه مامانم میگذروندیم تا روز آخر کاری بابا 3 شنبه ساعت 12 شب مامانجون بدری خبر داد که بابایی حالش خی...
31 شهريور 1392
1